جغد در افسانه ها و اساطیر – نوشتهٔ: پیتر تات – گزیده و ترجمهٔ: حمید رضا بهمن زاد

جغد در افسانه ها و اساطیر – نوشتهٔ: پیتر تات – گزیده و ترجمهٔ: حمید رضا بهمن زاد

جغد پرنده شبانه و انزواگزینی است که گونه های متعددی دارد. پرندگان شب رو، تعجبی ندارد، موضوع ترس عمیق و شک آدمی باشند و جغدها، با پروازهای بی صدا و آرام شان و آواهای وهم آور خود در این میان استثناء نیستند.

دانلود متن کامل در فرمت پی دی اف

The Great Beauty (2013) – Paolo Sorrentino

زیبایی بزرگ – ساخته: پائولو سورنتینو (۲۰۱۳)

ترجمه: حمید رضا بهمن زاد

فیلم با نقل بریده‌ای از کتاب «سفر به انتهای شب» نوشته فردیناند سلین آغاز می‌‌شود:

سفر سودمند است، تخیل را به کار می‌‌اندازد. باقی‌ توهم و درد است. سفر ما کاملا تخیلی‌ است و همین قوّت و قدرت آن است. از زندگی‌ به مرگ می‌‌رود. آدمیان، حیوانات، شهرها، اشیا، همگی‌ تصور شده اند. این یک رمان است، یک روایت داستانی. [امیل] لیتر میگوید، و هرگز تا به حال هم اشتباه نکرده است. تازه، از دست هر کسی‌ کارهای زیادی بر می‌‌آید. فقط بایستی چشمهایتان را ببندید. [و] آن در سویِ دیگرِ زندگی‌ است.

avجپ٬ ۶۵ ساله٬ روزنامه‌ نگار و منتقدی است که در جوانی یک کتاب موفق نیز منتشر کرده است. اما اکنون سال‌هاست که چیزی نمی‌نویسد. او دچار روزمرگی شده است: روزها را به بیهودگی و شبهایش را به خوش‌ گذرانی در پارتی‌های شبانه رم می‌گذراند. با دیدن یکی‌ از این رقصهای قطاری میگوید: «این قطاری که می‌‌بینی‌ بهترین قطار رم است چرا که جایی‌ نمی‌رود و به هیچ جایی‌ هم نمیرسد.» صبح یک روز در برابر خانه‌اش مردی را ملاقات می‌کند که خود را همسر الیزا٬ اولین و شاید تنها عشق سال‌های دور او معرفی می‌کند. مرد به جپ می‌گوید که الیزا مرده است و از خود دفترچه یادداشتی به جای گذاشته که در آن از عشق همیشگی خود به جپ در تمامی این سال‌ها نوشته است. همزمانی این اتفاق با سالروز تولدش جپ را به فکر فرو برده و به مرور خاطرات جوانی و بازاندیشی روزگار بزرگسالی اش وادار می‌کند. فیلم٬ شاید٬ ادای احترامی به دنیای سینمایی فدریکو فلینی در روزگار دلقکیِ برلوسکونی باشد.

La Grande Bellezza (2013) eLa Grande Bellezza (2013)La Grande Bellezza (2013) qاستفانی: نه، دقیقا بگو کجا را دروغ‌ میگویم، و شکنندگی من دقیقا کجاست؟ نه‌‌، بگو دیگه. من «زن دل و جرات دار»ی هستم، بهم بگو.

جپ: آره، «زن دل و جرات دار» (a woman with balls) از هر نوعش برای هر سرور و آقائی زیاده از حدّه. باشه استفانی، پس بدون هیچ نظم و ترتیبی میگم: حرفهٔ شهروندی شما در طول سالهای دانشجویی ندیده ماند، اما حرفهٔ دیگرتان از چشم دانشجویان پنهان نماند و خیلی‌‌ها آن را از یاد نبرده اند؛ تمرین‌هایتان در دستشویی‌های دانشگاه را میگویم. شما در باره حزب مطلب نوشتید چرا که مترس رهبر حزب بودید. و یازده رمان توسط انتشاراتی کوچکی که از حزب سوبسید می‌گرفت منتشر کردید، که بعد نشریه حزب یادداشتی هم بر آنها نوشت؛ که هر کسی‌ از بی‌ اهمیت بودنشان میگوید. منظورم این نیست که رمانی که نوشته‌ام مهم است، نه، و با تو هم رأی هستم [که کتابم اهمیتی ندارد]. اما در باره رابطه ات با……….و در باره تعهدات به فرزندانت و فداکاری هایت برای آنان: تو تمام هفته را در تلویزیون کار میکنی‌ و همه ی شب‌ها را در مجالس میگذرانی، حتا دوشنبه‌ها که آژانس‌های خدمات عروسی/مهمانی به دنبال مشتری نمیگردند. هیچ وقتی‌ را با بچه‌ها نمی گذرانی، حتی روز‌های تعطیل پشت سر هم را. تازه، پیشکار داری، پیشخدمت داری، آشپز، و راننده یی که بچه‌ها را به مدرسه ببرد و از مدرسه بیاورد، سه‌ تا بچه نگهدار داری. حالا می‌شه به من بگی‌ دقیقا چگونه [برای اونا] فداکاری میکنی‌؟ اینا همون ناراستی‌ها و شکنندگی‌هایی‌ است که من راجع بهش حرف میزنم. استفانی، مادر، و زن. پنجاه و سه‌ سالته و زندگیت درب و داغونه، مثل بقیه ما. به جای خود-برتر بینی‌ و تحقیر ما بایستی با چشمانی پر از محبت به ما نگاه کنی‌. همهٔ ما در آستانه حرمان ایستاده ایم. همهٔ آنچه از دستمان بر می‌‌آید این است که به سیمای همدیگر بنگریم، همراه یکدیگر باشیم، و یک کم با هم شوخی کنیم. موافق نیستی‌؟

La Grande Bellezza (2013) wLa Grande Bellezza (2013) rیک توضیح: اگرچه عنوان فیلم را زیبایی بزرگ نوشته‌اند اما نگارنده این سطور «زیبایی شکوهمند» را برای عنوان فیلم مناسب تر می‌‌بیند.

چیز دیگری در حال اتفاق افتادن است…..

بریده ای از رمان هرتزوگ – نوشته: سال بلو – ترجمه حمید رضا بهمن زاد

You never have to change anything you got up in the middle of the night to write

از سوی دیگر قصد ندارم وانمود کنم که موقعیت راحت و مناسبی دارم. ما بازمانده های این دورانیم، بنابر این تئوری های پیشرفت برازنده مان نیست. چرا که به خوبی با بهایی که پرداخت شده آشناییم. پی بردن به این که یک بازمانده اید شما را شوکه می کند. وقتی به این برگزیدگی می اندیشید گریه تان می گیرد، در حالی که مردگان به راه خود می روند – می خواهید صدایشان کنید امّا آنها در توده سیاهی از چهره ها و ارواح دور می شوند. آنها با دود دودکش های کشتارگاه ها خارج می شوند و شما را در روشنی واضح موفقیت تاریخی – موفقیت تکنیکی غرب – رها می کنند. بعد با یک اقیانوس خون می فهمید که توانسته اید – با شکوه و جلال و کر شده از انفجار خون توانسته اید. ممکن است ما، انسان های مدرن (اگر چنین چیزی وجود داشته باشد!)، از راه اتحاد در جنگ های وحشتناک، از راه فراگرفته هایمان در حماقت وحشیانه مان در انقلاب ها، از راه قحطی های برنامه ریزی شده ایدئولوگ ها (جانشینان مارکس و هگل و تعلیم دیدگان خِرد حیله گر)، کار تا حدودی ناممکن را کرده باشیم. به عبارتی چیزی یاد گرفته باشیم. میدانی که زوال و نابودی تمدن مدل عهد قدیم را دنبال نمی کند. امپراطوری های قدیمی فرو می پاشند امّا همان قدرت هایی که زمانی به حساب می آمدند از همیشه ثروتمندتر می شوند.  نمیگویم که تأمل در باره رفاه آلمان در مجموع چیز خوشایندی است امّا به هر حال واقعیتی است، هنوز بیست سالی بیشتر از زمانی که نیهیلیسم هیتلر آن را ویران کرد، نمی گذرد. و فرانسه (چطور)؟ انگلستان (چی)؟ نه. تمثیل زوال و سقوط دنیای قدیم در مورد ما صدق نمی کند. چیز دیگری در حال اتفاق افتادن است، و آن چیز دیگر بیشتر به روشن بینی کنت (حاصل سازمان یافته منطقی نیروی کار) نزدیک تر است تا به آراء اشپنگلر. زیان بارترین ایراد یکسان سازی اروپای بورژوای قدیم زمان اشپنگلر، یکسان شدن متکلفانه خودِ اشپنگلریان (۱) بود.

Herzog – Saul Bellow – 2001- p. 75

۱) Spenglers

جغد در افسانه ها و اساطیر

جغد در افسانه ها و اساطیر – نوشته پیتر تات

گزیده و ترجمه: حمید رضا بهمن زاد

جغد پرنده شبانه و انزواگزینی است که گونه های متعددی دارد. مشهورترین اش جغد سفید یا جغد انبار (1) است که سفید و قهوه ای است و صدای جیغ مانندی دارد. جغد زرد و مایل به قهوه ای از انواع معروف و زیاد دیده شده جغدی است که صدای آشنای «تووِت توهوو» را دارد.

پرندگان شب رو، تعجبی ندارد، موضوع ترس عمیق و شک آدمی باشند و جغدها، با پروازهای بی صدا و آرام شان و آواهای وهم آور خود در این میان استثناء نیستند. به عنوان مثال چاوسر (2) در اثر معروف خود (3) چنین ارجاعی می دهد«جغد، که نشانه مرگ را به همراه می آورد.» شکسپیر هم به همین نحو آن را پیام آور بداقبالی و مرگ معرفی می کند. این معرفی در ژولیوس سزار است که تماماً بدشگون است چرا که در زمان معهود دیده نشده و بلکه در طی روز دیده شده است. آنچنان که کاسکا (4) در پرده نخست صحنه سوم می گوید:«و دیروز پرنده شب نشست / حتی در صلاه ظهر، بر بالای بازارچه، هوهو کنان و جیغ زنان.» در زمان شکسپیر مردم باور داشتند که اگر جغد در زمان تولد نوزادی ظاهر شود بدیمنی به همراه می آورد. به همین دلیل هنری پنجم ریچارد گلوستر را به شرارت و تبهکاری متهم می کند. آن چنانکه شکسپیر آورده است:«جغد در تولدت جیغ زد، نشانه اهریمنی.»

 در حدود دو هزار سال جلوتر، رومیان از جغد هراس بسیار داشتند، چرا که شبیه به خیلی انسانهای دیگر در طی سده ها، باور داشتند که این پرنده پیام آور مرگ است. اوید نوشت: «جغد ترسو، بخت شوم و وحشتناکی که بر آدمی فرود می آید.» چنین انگاشته میشد که سه امپراطور، آگوستوس، والنتنیان، و کومودوس آنتونیوس، پس از آنکه جغدی بر فراز ویلایشان فرود آمد درگذشتند. در نتیجه شکی وجود ندارد که بدانیم دیده شدن هر نوع جغدی در پایتخت تهدیدی فوق العاده به شمار می رفت: گرفته میشد، سوزانده و خاکسترش به تیبر (5) سپرده میشد.

سرخپوستان پیما (6) در آریزونا حتی از ربط دادن جغدها و مرگ فراتر رفتند. آنها باور داشتند که جغدها در واقع ارواح کسانی را که در گذشته اند در خود دارند و با خود حمل می کنند. و اگر صدای جیغ جغدی در زمان مرگ کسی شنیده میشد نشانه آن بود که آن جغد در انتظار روح آن شخص بوده است. پرهای جغد به شخص در حال مرگ داده میشد و در جعبه بلند مخصوص اینکار نگاه داشته میشد. اگر بر حسب اتفاق خانواده ای چنین پری را در تملک خود نداشتند در پِی شمن یا طبیب قبیله، که اغلب مجموعه ای از این گونه اقلام را نگاه می داشت، می فرستادند و از او می گرفتند.

چنین پیوندی میان مرگ و جغد در مصر باستان هم وجود داشت. فرعون ها زمانی که قصد داشتند از دست یکی از درباریان و یا افراد نزدیک به خود خلاص شوند تصویر یک جغد را برای او ارسال می کردند. پیغام کاملاً آشکار بود:«از گیرنده انتظار می رفت به زندگی خود پایان دهد.» در یادداشتی کمتر شریرانه، و به خط هیروگلیف، صدای «ام» اشاره به جغد داشت که بطور نامعمول در این خط تصویری، صورتش از نیمرخ ترسیم شده بود. در جنوب هند هم باوری در میان مردم وجود دارد که به گونه ای دیگر بازتاب فولکور بریتانیایی در مورد زاغی (7) است. اگرچه در این مورد دفعات دیده شدن پرنده ها و دفعات جیغ کشیدن شان دلیلی یر غیب گویی از آینده نیست. اگر جغدی یکبار جیغ بزند مرگ را پیشگویی کرده است. دو بار علامت موفق شدن برخی از نقشه ها و طرحهای در دست اقدام است. سه بار، ازدواج است. چهار بار، دردسر است. پنج، سفر است. شش، از راه رسیدن دیدارکنندگان است. هفت، دلشوره و اضطراب است. هشت، مرگ ناگهانی است. و نه بار، وقوع اتفاق مورد علاقه.

بسیاری از سنت ها ربط میان جغد و کودکان را ثبت کرده اند. در تعدادی از آنها، ربط و پیوند، بخشی از باور بزرگتری است که جغدها خبر از آینده می دهند. به عنوان نمونه در جنوب فرانسه باور بر این بود که اگر صدای جغدی از دودکش خانه زن بارداری شنیده شود نوزاد دختر خواهد بود. در فولکور یهودی، ترس از آن داشتند که شنیدن صدای جغدها  سبب مرگ نوزادان شود و معتقد بودند یک روش برای جلوگیری از این اتفاق آب پاشیدن در حیاط خانه است تا پرنده حواسش پرت و گمراه شود. اما در سنت های دیگر رابطه مستقیم تر و فیزیکی میان پرنده ها و انسانهایی که از آنها هراس داشتند وجود داشت. بربرهای شمال آفریقا باور داشتند جغدها – در زبان محلی شیری (8) که به خاطر صدایشان آنها را چنین  نامی داده بودند – دو نوک پستان دارند؛ مثل زنها. و اگر آنها نوزاد تازه متولد شده ای را در خیمه ها بیابند در سکوت شب به آنجا پرواز کرده و به نوزاد شیر می دهند. یک پستان شیر مخصوص تولید میکند که موجب رشد و قوی شدن نوزاد میشود. پستان دیگر خون آلوده ای را تولید میکند که نوزاد با نوشیدن آن تا صبح کشته میشود. اگر نوزادی با منخرین خونین دیده میشد نشان آن بود که شیری (جغد) تقصیرکار است. حتی امروزه برای اینکه مانع کار پرنده شوند برخی از مادران سرِ نوزاد تازه متولد شده را درهنگام خواب می پوشانند. احتمال دارد که این خرافه معادل آن چیزی باشد که در کشورهای غربی از آن به «مرگ در خواب» (9) یاد میشود.

به موازات این باور، نگاهی به فولکور اروپاییان بیندازیم. تیتینوس نویسنده سده دوم پیش از میلاد توصیه میکرد سیر بر روی نوزاد بنهند تا او را از صدای گوشخراش جغد محافظت کند. که مبادا شیر میان لبهای آنها فرو کند. سده های بعد فیلسوف آلمانی قرون میانه، آلبرتوس ماگنوس (10)، به اعتقاد بسیار مشابهی در بحث خود از جغد شاخدار اشاره کرد. او همچنین آن را «اما» (11) نامید؛ نامی که راهب اهل دومینیکن، وینسنت د بوداس، در دایره المعارف خود به جغد برای عشق این پرنده به کودکان داده بود. او معتقد بود «اما» همریشه با فعل لاتینی عشق (12) و مشتق از آن است.

از این باورها به این اعتقاد رسیدن که جغدها می توانند نقش ویژه ای در جادوگری ایفا کنند فقط چند گام کوتاه فاصله است. رومیان تصور می کردند هکات (13)، الهه جهان زیرین و جادو، جغد را در سمت خود دارد و معتقد بودند که جغدها از بستگان جادوگران هستند و آنها را در سفرهای اهریمنی خود بر بالهایشان نشانده و بی صدا با خود حمل می کنند. اهالی شهرستان های سوئد استدلال می کردند که شخص بایستی هنگام صحبت کردن از جغدها به شدت مراقب باشد تا آنها را خشمگین نسازد. به همین ترتیب، اگر جغدی کشته میشد، باوری قوی وجود داشت که همراهانش برای تلافی بازمیگردند. جای تعجبی هم ندارد که جغدها جزو مواد اولیه لازم برای جوشانده بسیاری از جادوگران بودند. سه جادوگر مکبث شکسپیر« بال جوجه جغدی» را به معجون جادویی خود می افزایند. بن جانسون (14) در نمایش منظوم ملکه ها (15) اشاره به«تخم جغدها و پرهای مشکی» میکند. ناگفته نماند که باوری مخالف با این اعتقاد رایج وهم آلود و سنت منفی نگری در باره جغدها هم وجود دارد. برای بسیاری جغد موجود شب زی بوده که بایستی از آن دوری کرد. حتی آن را به عنوان پرنده احمقی تصور کرده اند. شاید به این دلیل که در روشنایی روز پریشان شده و خیره می ماند. با این همه در یونان باستان جغد نماد فرزانگی و پرنده ای مقدس برای آتن بود؛ الهه خرد و پیروزی. حتی به دفعات تصویر این پرنده بر روی سکه ها حک شده بود. مشاهده یک جغد خوش یمن بود؛ آنچنان که آریستوفان در نمایشنامه اش، زنبورها (16)، به روشنی آن را به میان کشیده است:«و ما سپاهشان را به عقب راندیم، و هنوز شامگاه فرو نیفتاده بود، نزدیک که می شدیم، جغدی از فراز سرهایمان گذشت. و خدایان در جانب ما بودند.»

یک فرمانده یونانی تعداد زیادی جغد را پیش از پیروزی نهایی یونانی ها بر کارتاژها در سال 310 پیش از میلاد آزاد کرد. جغدها در میان سپاه مقابل به پرواز درآمدند و بر بالای چادرهای آنها جایگیر شدند و روحیه سپاهیان را در حد بالایی تقویت کردند. به واقع،«این هم جغد که آمد»، ضرب المثلی یونانی بود که از پیروزی نزدیک خبر می داد.

این دید مثبت نسبت به جغد در افسانه های پزشکی هم به فراوانی دیده می شود. اگر چه ممکن است برای موارد شیطانی توسط جادوگران مورد سوء استفاده قرار گرفته باشد. جغدها توسط افراد معمولی برای درمان استفاده میشده است. درهند تصور میشد خوردن تخم جغد میتواند بینایی در شب را تقویت کند. مردم محلی تعدادی پر جغد را در زیر بالش نوزادان بدخلق می نهادند به این گمان که آنها را آرام کنند. بر عکس، چروکی (17) های آمریکای شمالی چشمان فرزندان خود را با مایعی حاوی پرهای جغد شستشو می دادند تا آنها را برای بیدار نگاه داشتن در شب کمک کند. مردمان یورکشایر (18) تصور می کردند از آنجا که جغد می تواند هوهو (19) کند اما آسیبی نرساند، آبگوشت درست شده از جغدها می تواند سیاه سرفه (20) را درمان کند. در ضمن در آلمان باور بر این بود که قرار دادن قلب و پای راست جغد در زیر بغل مطمئناً شما را از گاز گرفتگی توسط سگ هار محافظت می کند. و این در حالی است که رومیان اعتقاد داشتند خاکستر پاهای یک جغد می تواند دارویی شفابخش برای مارگزیدگی  توسط مارهای سمی باشد. پلینی (21) همچنین نوشته است که«جوجه جغد» دارویی برای گزش زالو و نیش حشرات است.

شواهد گوناگونی از خواص جادویی جغد در میان باورهای مردم در سراسر دنیا وجود دارد: در سال 1863 در پنسیلوانیا یک آمیش (22) ادعا کرد گذاشتن قلب و پای راست جغد انبار بر روی شخص در حال خواب سبب میشود آن شخص به هر سئوالی که از او میشود با صداقت پاسخ دهد. این باور شبیه به گفته ای است که آلبرتوس ماگنوس، که احتمالاً از پلینی نقل قول کرده، نوشته است:«گذاشتن قلب یک جغد بر روی پستان یک زن در خواب سبب میشود زن رازهایش را برملا کند.» در بریتانیا و اروپا در زمانی نه چندان دور جغدهای مرده را به انبار مزرعه میخ می کردند تا در برابر تگرگ و رعد و برق مزرعه را محافظت کنند. دیگر بار تکرار کنیم که این تصوری است با سابقه طولانی که توسط مولف رومی، کولوملا (23)، که نوشته ای بلند از او در باره کشاورزی (24) در سده نخست میلادی از او در دست داریم، به دست ما رسیده است و به نظر هم میآید که در سطح وسیعی مورد باور مردم بوده است. در چین جغدها به عنوان«دفع رعد» شناخته می شدند و گونه ای وسیله تزیینی شبیه به جغد در گوشه های سقف اماکن برای محافظت از آتش نصب می کردند.

در میان تمامی این افسانه های شفابخشی و افسونگری و سحر و جادو، یکی از قدیمی ترین باورها، و مطمئناً عجیب و غریب ترینشان، آن است که جغد می تواند مانع مستی شود. یونانیان باستان باور داشتند هر کودکی که یک تخم جغد را بخورد هرگز دائم الخمر نمی شود. در سال 1643 جان سوان (25) در کتابش ، آیینه دنیا (26)، نوشت تخم جغدی که در یک ظرف شکسته و خورده شود می تواند مانع نوشیدن شراب توسط افراد دائم الخمر شود. در متنی پزشکی در سده نخست میلادی به نام سایرانیدس (27) اشاره ای به رابطه حاشیه ای میان جغدها و الکل وجود دارد که علاوه بر پیچیدن نسخه ای برای تهیه سوپی از تخم جغد و خوردن آن در زمان به محاق رفتن ماه، آن را برای درمان صرع هم پیشنهاد می کند. جغد نمک سود برای درمان نقرس بکار می رفت. چرا که تصور می شد مصرف بیش از اندازه الکل سبب نقرس میشود. این پیشنهاد درمان گوشه ای از شکل گیری این باور گسترده را در میان جوامع انسانی نشان میدهد.

هیچ نوشته ای در باره جغد و باورهای تنیده شده به گرد آن در میان فولکورهای جوامع گوناگون کامل نخواهد بود اگر که افسانه زیر هم به آن افزوده نشود:«آنها می گویند جغد دختر یک نانوا بود» که اوفلیا در هاملت شکسپیر زمان کوتاهی پیش از خودکشی اش آفرید. افسانه می گوید که چگونه عیسی برای غذا خوردن به دکان نانوایی رفت. نانوا مقداری خمیر را در کوره نهاد تا کیک بپزد. اما دختر فکر کرد که پدرش زیادی مایه گذاشته است. بنابر این خمیر را از کوره درآورد و آن را به نصف تقلیل داد. زمانی که خمیر پخت و کیک آماده شد به اندازه ای بزرگ شده بود که دختر با شگفتی فریاد زد:«هو! هو! هو!» و بلافاصله به دست عیسی و برای مجازات تنگ نظری اش به یک جغد تبدیل شد.

حکایاتی مشابه با جغد در مورد دارکوب و خروس کولی هم گفته شده است.

در ضرب المثل هلندی داریم:«چه فایده دارد شمع و آیینه داشته باشیم اگر جغد نتواند ببیند.» کنایه از این باور که «اگر طرف خودش نخواهد با زور نمی شود کاری از پیش برد.» (28)

ضرب المثل مجاری می گوید:«جغد به پرستو می گوید پرمدعا.» کنایه از دیگ به سه پایه می گوید سیاه. (29)

ضرب المثل فیلیپینی می گوید:«مکانی که اقامتگاه جغد باشد چه ارزشی دارد؟» که در نکوهش ثروت فراوان و تنهایی حاصل از آن است.

نوشته پیتر تات – 2009

*****

متون زبان فارسی واژه های مترادف بسیاری برای جغد دارد. مشهورترینشان بوف، بهمن مرغ، و بوم هستند. (فرهنگ سغدی – تألیف بدرالزمان قریب)

مرغ بهمن در متون اوستایی آشوزوشت است. پرنده اسطوره ای ایرانی که آفریده اهورامزدا است و یاریگر نیروهای نیکی می باشد. (ا. جی. کارنوی – اساطیر ایرانی – ترجمه ا. ایرانی – 1346)

 

به یادبود کتاب هدایت – که بوف کور بینایش اعماق تاریک فرهنگ ایران را به خوبی کاوید. برای آخرین تحلیل در باره این اثر نگاه کنید به نوشته شاپور جورکش (نشر اینترنتی، 1390)

پانوشت ها:

1) Barn owl

2) Chaucer

3) Parlement of Fowlers

4) Casca

5)Tiber

6) Pima

یک عضو فرقه سنتگرا آناباپتیست ها که در اواخر قرن هفدهم از منوئیت ها جدا شدند و امروز اکثراً در جنوب پنسیلوانیا زندگی می کنند. رهبر فرقه یاکوب آننان اسقف منوئیت اهل سوئد بود.

7) Magpie

8) Sheerrees

9) Cot death

10) Albertus Magnus

11) Amma

12) Amare

13) Hecate

14) Ben Jonson

15) Masque of Queenes

16) The Wasps

17) Cherokees

18)Yorkshire

19) Hoot

20) Whooping cough

21) Pliny

22) Amish

23) Columella

24) Te Re Rustica

25) John Swan

26) The Mirror of the World

27) Cyranides

28) »You can lead a horse to water, but you cannot make him drink. «

29) »The pot calling the kettle black.

 March 2008

در باره «خاطرات اغواگر» – نوشته سورن کیرکه گارد

خاطرات اغواگر – نوشته سورن کیرکه گارد

ترجمه: حمید رضا بهمن زاد

فیلسوف دانمارکی در یا این/یا آن (1) و مراحلی در مسیر زندگی (2) سه نوع عشق را بررسی می کند: زیباشناختی، اخلاقی، و مذهبی. و از ما میخواهد بدنبال این آخرین باشیم. شخص ممکن است به سادگی اینها را به طرز ساده انگارانه ای به شهوت، ازدواج، و معنویت تعبیر و خلاصه کند. در چهارچوب زیباشناختی، کیرکه گارد از نگرشی جهانی یاد می کند که در آن ارزشها به لذت، سرگرمی، و بالاتر از همه به دَم است. او جنبه های مثبت سبک زندگی دم غنیمت-شماری (3) را با تأملی گسترده بر شخصیت دون ژوان، که لیبیدوی نابی را نمایندگی می کند شرح و بسط می دهد. عمل بی محاسبه یا بی معنا، آکنده از خوشی و سرزندگی. جای تعجبی نیست که بسیاری از معشوقه های دون ژوان از دیدن دوباره او راضی و خوشحال هستند.

امّا جنبه منفی تری در بارۀ  این نگرش زیباشناختی به عشق وجود دارد – اندیشمند اغواگر – نماینده بازی استادانه فراپالوده اروتیکی. برای بهتر توصیف کردن آنچه منظور نظر اوست، کیرکه گارد از یادداشتهای یک چنین اغواگری به نام یوهانس نام می برد. این صفحات  نقطه اوج بخش نخست کتاب یا این/یا آن و مشهورترین بخشهای آن کتاب طولانی هم هستند و بارها در قالب نوعی رمان کوتاه توسط ناشران جداگانه به چاپ رسیده است.

 

یوهانس در یادداشت هایش به ما میگوید که او به هر اغوای خود به دیده یک «مورد مطالعه» (4) می نگرد. او شخصیت و رفتار یک زن جوان را زیر نظر می گیرد. سپس به آرامی شرایطی می آفریند که او را به راه متفاوت دیگری برای تغییر احساس و رفتار هدایت بکند. به دقت وضعیت روحی و روانی او را در هر لحظه می خواند و برای بیقرار نگاهداشتن قربانی خود و سپس راه یافتن به نهفته های زیر دامن او زمینه سازی می کند. یوهانس هرگز در برنامۀ «مسیر تخصیص داده شده به او» شتاب به خرج نمی دهد. به عنوان زیباشناس و خبره، او از بازی آرام لذت می برد. از دیدگاه الهیات، او شبیه مار است با حوا: زن جوان در نهایت باید گناه را با اراده آزاد خود برگزیند.

چرا یوهانس اغواگر است؟ اغوا به مقدار زیادی شیوۀ او در نبرد با کسالت است. هر کسی که بدنبال زندگی هنری است بطور معمول از ملال می گریزد و در پی امر «جالب» است، واژه ای که در سراسر یادداشتها مرتباً به آن برمی خوریم. بی شباهت به دون ژوان، آن احساساتی ساده  و خالص، یوهانس در ذهن و تخیلش زندگی میکند. او به دنیا به دیدۀ «تئاترِ بداهه» می نگرد و هر پرسونا که سرگرم کننده تر و مفیدتر باشد را برخواهد گزید. زبان ابزار مهم و اصلی اوست؛ او به روشنی می گوید که اولیس خوش قیافه نبود امّا زبان آوری اش «سبب شد که خدایان دریا به عذاب عشق او مبتلا شوند.» هدف خود او به طرز تکان دهنده ای شریرانه است:»وقتی کسی بتواند سبب شود که دختری بی قیدی خود را غرض اصلی آزادی خود ببیند، که احساس کند تمامی شادی اش به این بی قیدی وابسته است، که از تمنّای بدست آوردن، البتّه هنوز آزادانه، آن بدش نیاید، آنگاه، و فقط آنگاه، در آنجا، لذّت وجود دارد.»

چنین اظهاری روشنگر این است که خاطرات اغواگر تا به کجا یکی از تخیلات معمول جنسی مرد را بررسی می کند: زن نه تنها باید از فضیلت خود چشم بپوشد، بلکه باید فعالانه خواهان تباهی خود باشد. والمونت قهرمان رمان روابط خطرناک (5) نوشته لاکلوس (6) که عالی ترین رمان غیراخلاقی و مناسبات حسابگرانه جنسی است، مادام دِ تورول خیلی مذهبی را به بازی می گیرد تا اینکه «آن بانو» مشتاقانه و آزادانه خود را به او تفویض می کند. قربانیان دراکولا در ابتدا می هراسند امّا سپس تر برای بوسه های مسموم خون آشام می میرند. قهرمان داستان پائولین ریگه (7)، در داستان اُ، (8) می آموزد که برای راضی کردن عاشق خود می باید آزادانه از ذرات هویت و وجود خود، یک به یک، صرف نظر کند. در تمامی این موارد و نمونه های دیگر«کارورز آزموده» (9) (اصطلاح یوهانس) زن بیگناه جوانی را با برانگیختن تمنّاهای ناشناخته مانده او بازیچه خود می سازد. متعجب نمی شوید اگر بدانید که یکبار روزنامه ای کپنهاگی کاریکاتوری کشید از مؤلف یا این/یا آن؛ دو زانو نشسته بر روی شانه مدل زیبائی. شرح؟ «کیرکه گارد زنی را آماده می کند.»

 

بخشی از قدرت افسون کنندگی کتاب خاطرات اغواگر از تأکید و باز-تأکید آن بر«زیر پا گذاشتن» است. به عنوان مثال، یوهانس گاه به گاه ترجیح خود بر دختران جوان و «ساده» را برجسته می کند. چرا که، بطور بسیار ساده لطافت و جذابیت زیادی در استفاده از زن آزموده و بخرد نیست. کوردلیا، «مورد مطالعه» تأسف بار کتاب، غوغائی از شور و هیجان به پا می کند:«ذهنی شهوانی که مرا در همه جا حاضر می دید.» – و دختر در واقع محدودیت های یک ازدواج رسمی و جنبه های مثبت آن را پس می زند.

سپس، در شیطانی ترین حرکت خود، و در اوج اقدامات ضمنی او، یوهانس آزادانه، و «از دور»، و به نرمی، سردی و بیعلاقگی از خود نشان می دهد. این بار، او می داند که دوشیزه کوردلیا برای باز-یافتن او با تمام توان، به انرژی های جنسی که اغواگر در او یافته و بیدار کرده است تسلیم می شود. اکنون کوردلیا است که فتّان و لوند ظاهر می شود؛ او اغواگر می شود. سرانجام، از هر لحاظ رها شده، کوردلیای ناشاد به انقیاد روحی او در می آید:

شما همه چیز من شده اید. من حاضرم همه ی سعادت خود را در راه برده شما شدن بدهم. من به انتظار خواهم نشست، انتظار تا آن هنگام که از عشق ورزی به دیگران فرسوده و بیزار شوید. باشد تا آنگاه عشق شما به من از آن سر بر کشد. آن زمان به شما چون همیشه عشق خواهم ورزید، سپاسگزار شما چون همیشه خواهم بود. چون پیشتر، یوهانس، چون پیشتر.

حادثه ای ترسیمی در این خاطرات نمی افتد، با این همه اگر از سر دقت خوانده شوند کتاب مطالعه ای عمیقاً مضطرب کننده از رقابت های جنسی، و نیز بدست دادن طرحی از تأثیر متقابل قدرت، آزادی، و هویت بر یکدیگر است. همچنین هشداری به تمامی آنان است که فقط برای لذت می زیند. یوهانس به طور مرتب به چرخه روابط اجتماع  وارد می شود، به خیالبافی های اروتیک و تمناهایش میدان می دهد، از خاطرات خوشایندش لذت می برد، و خود را بی پروا متوجه و متمرکز بر لذت و شادی های گذرا می کند. اگر او برای یک لحظه مقهور کسالت بشود می داند تنها گامی کوتاه با «دلهره» فاصله دارد، آنچه کیرکه گارد آن را دلهره ی معنوی می نامد. و هنگامی که به سراغ ما می آید متوجه می شویم چه اندازه زندگی مان بدون خدا تهی و بی معناست. امّا در باره کوردلیای بیچاره چطور؟ چه سرنوشتی در انتظار اوست؟ هر طوری که به خاطرات اغواگر نگاه کنید این داستانِ «موذیانه»، این «تجربه-ی-فکر» ی فلسفی، شما را سرگردان و محنت زده بر جای خواهد گذاشت.

*نوشته: مایکل دادا – سال انتشار ۲۰۰۷

(1) Either/Or (1843)

(2) Stages on Life’s Way (1845)

(3) Carpe Diem

(4) Case Study

(5) Les Liaisons Dangereuses

رمانی در قالب نامه که در سال 1782 و درست قبل از انقلاب کبیر فرانسه نوشته شده است. و در باره دو رقیب، والموت و مارکیز است که از روابط جنسی برای تحقیر دیگران استفاده می کنند. کتاب انحطاط اشراف فرانسوی را به تصویر کشیده است. جمله معروف «انتقام غذائی است که سردش بهترین است.»

(6) Choderlos de Lacloss

(7) Pauline Reage

(8) Story of O

(9) Old Practitioner

سپتامبر ۲۰۰۹

الکساندر اسکریابین

الکساندر اسکریابین (۱۸۷۲-۱۹۱۵)

گزیده و برگردان: حمید رضا بهمن زاد

خودخواهی، خودنمایی و سائقه شدید جنسی، به همراه نیروی آفرینندگی فراوان سبب شد الکساندر اسکریابین (۱) مصممانه تأثیرات ابتدائی موسیقی شوپن را از خود بزداید. موسیقیدانی که در سراسر اروپا به عنوان یکی از رهبران جنبش مدرنیسم و آوانگارد در موسیقی شناخته شده بود. در اواخر عمر به ندرت شیفته موسیقی دیگر آهنگسازان شد و هیچ یک از آثارش را به دیگران تقدیم نکرد. آرتور روبنشتاین از خاطره دیدار خود با او چنین می گوید:

او را در کافه ای در پاریس ملاقات کردم. آمد. نشست و سفارش چای و کیک داد. کوتاه بود و باریک. با موهایی بور و مجعد. ریش اش را به دقت کوتاه و مرتب کرده بود. با چشمان قهوه ای، به سردی، به من نگاه کرد و پرسید: موسیقیدان محبوب شما کیست؟ بدون معطلی پاسخ دادم: برامس. برآشفت و با مشت بر میز کوبید: چی؟ چی؟ چطور می توانید، همزمان، هم من و هم چنین آهنگساز مزخرفی را دوست داشته باشید؟ وقتی به جوانی شما بودم شوپنی بودم. بعد واگنری شدم. و اکنون فقط می توانم اسکریابینی باشم.» بعد از گفتن اینها کلاهش را برداشت و از کافه بیرون رفت و مرا شگفت زده با صورتحساب تنها گذاشت.

اسکریابین به ادبیات، نقاشی، و معماری علاقه داشت. در ابتدا جذب نیچه شده بود . در اواخر نوجوانی اش جذب هلنا بلاواتسکی (۲) (مادام بلاواتسکی) از رهبران جنبش تئوسوفی (۳) شده بود. مطالعاتش در باره این مکتب – که بعدها حسین کاظم زاده ایرانشهر یکی از نمایندگان آن شد – او را جذب فیلسوفان تئوسوفیست همچون دمیتری مرژکوفسکی (۴) کرد که در تعلیمات خود قداست یکسانی برای جان و تن قایل بودند. برای خود اسکریابین هر چیزی کمتر از سخت گیری بر روح و تن خویش غیر قابل تحمل بود. و در عرصه آزادی های آفرینش هنری و زندگی شخصی تا سرحد متعصبانه ای بی پروایانه پیش رفت. و به طوری بی وقفه بدنبال احساس خودشیفتگی و شور و جذبه و عشق عرفانی خویش رفت. در این میان آهنگسازی نامدار چون ریمسکی کرساکف نه موسیقی او را خوش می داشت و نه شخصیت اش را. میتروفان بلایف، ناشر با سابقه و یکی از دوستان او، با اختصاص یکهزار روبل مقرری سالیانه حمایت خود را از او اعلام کردند و به این طریق از فشار بار مالی زندگیش کاستند تا او بتواند با فراغبالی بیشتر به کار آهنگسازی اش بپردازد. طبیعت فوق رومانتیک و اروتیک  موسیقی او سبب شد پس از مرگش آثارش کمتر مورد توجه قرار بگیرد. مخصوصاً که مد روز در دنیای موسیقی مدرنیسم، آتونالیته، و مکتب نئوکلاسیک بود. به واقع از سال ۱۹۲۲ به بعد محافل موسیقی در روسیه توجه خود را از اسکریابین به سمت پروکوفیف تغییر داده بودند. مواجهه با خود و درونیات فردی در کانون توجه موسیقی اسکریابین بود درحالی که موسیقی پروکوفیف روحیه زمان را منعکس می کرد و این همان چیزی بود که جوانان روسی به دنبال آن بودند. پروکوفیف یکی از آنها بود و در مرکز توجه آنان. و او هم البته در نوع خود انقلابی در موسیقی براه انداخته بود. فاینبرگ (۵) این تغییر دید و جا به جایی توجه را چنین توصیف می کند:

«در اوایل قرن بیستم و در حدود سالهای ۱۹۱۱ و ۱۹۱۲ زمانی که پیانو به اوج سبکی خود در آثار آخرین اسکریابین رسید و زمانی که سبک تصویرساز و امپرسیونیسم در موسیقی از راه غرب به ما رسید و وقتی موسیقی آزاد و با طبیعت متنوع راخمانینف بیش از حد مطلق و احساسی شده بود، کنسرتو پیانو شماره یک به میدان آمد. نام آهنگساز سرگئی سرگیویچ پروکوفیف بود. و او بطور کامل در سبک موسیقی پیانو انقلابی به پا کرد.»

A. Scriabin (1)پروکوفیف تنها رقیب، و رد کننده موسیقی اسکریابین نبود. شوستاکویچ در سالهای ابتدایی آهنگسازی اش تحت رژیم استالین، اسکریابین را شدیداً رد کرده و موسیقی اش را اروتیسم ناسالم، عرفان گرایانه، منفی، و دور شده از واقعیت زندگی نامیده بود. تمامی ویژگی هایی که از موسیقی خودِ شوستاکویچ غایب اند. راخمانینف می گوید: «ابتدا فکر کردم او گندی بیش نیست اما با اینهمه به نظر میرسد یک آهنگساز است.» و بوسونی بعد از رد کلی موسیقی اسکریابین، بعدها توانست به شناخت نبوغ او برسد و بگوید: «شوپن الهاماتی داشت امّا نهایتاً در محدوده آبهای ساحلی توانایی خویش باقی ماند. اسکریابین هم، اگرچه قطعه های بزرگی ننوشت، امّا احترام گزار تلاش او برای رسیدن به ایده آل های بلند هستم.»

اکثر مخالفان اسکریابین سپس در صف دوستدارانش قرار گرفتند. همسر اوّل او، که اسکریابین او را متهم به عدم درک موسیقی خود می کرد، اولین پیانیستی بود که تمامی آثار او را اجرا کرد. دی. اچ. لارنس نوشت: «هر انسانی یک متفکر درجه یک است. و همزمان یک حیوان درجه یک. و هر کدام بدون دیگری معنا ندارد. و نمونه چنین کسی بدون شک اسکریابین است که هر دو را به تمام داشت.» مردی مکاشفه جو و شدیداً سکسی که مداوماً به دنبال دستیابی به پلهایی از اثیر به خاک می گشت.

الکساندر پاسترناک (۶) همسایه دیوار به دیوار اسکریابین، که فرزند او بوریس پاسترناک از تأثیر شنیدن پیانو نوازی او در سالهای کودکی خود به تکرار گفته است، می گوید: «به محض شنیدن اولین صداهای برخاسته از پیانو، با اینکه چشمانم بسته بود و انگشتان و دستهای او را نمی دیدم احساس کردم انگشتهایش بدون تماس با کلیدها صدا تولید می کنند چنانکه گویی انگشتان خود را از پیانو می قاپید و آنها را بر فراز کلیدها پرواز می داد.»

اسکریابین در میان سونات های خود، سونات هفتم (مس سفید) (۷) که بلا فاصله بعد از پوئم سمفونیک خلسه (یکی دیگر از آثار مهم او) ساخته بود (۸) را بیشتر دوست می داشت. پوئم شیطانی اُپوس ۳۶ (۹) را معادل مینیاتوری از فاوست دانسته اند. سونات دهم کمتر از دو سال قبل از مرگش ساخته شد. خود اسکریابین می گوید: «این جنگل است!…صداها و فضاهای جنگل است. سوناتی کاملاً متفاوت از سوناتهای قبلی…. شادمانه، تابنده، و خاکی و زمینی.» برخلاف این تصویرها، طبیعت پرشور و تند موسیقی مرحله پایانی آهنگسازی اش هرگز چنین نبوده است. اسکریابین می گوید در خلال این سونات «خورشید از آسمان فرود می آید و زمین را می سوزاند». این تصویر که تا حدودی از طریق تریل زدن (۱۰) آفریده شده است برای اسکریابین بیان کننده «تپش… لرزش….ارتعاش در فضا است.» کمتر از یکسال پیش از فوت او، سرابجی ملهم از او نوشته بود: «جذبه تابناکی که هیچ آهنگساز دیگری نه در گذشته و نه اکنون نداشته است.» او برای چهل سال آینده همچنان شیفته او باقی ماند و نوشت: «موسیقی ناب اسکریابین در دوره پایانی اش همواره درخشان و استادانه بوده است.» و این در زمانی بود که خودِ سرابجی شماری از بافت و تریل های خود را از او الهام گرفته و جذب کرده بود.

Scriabin_keyboardاوج زیبایی شناسانه اسکریابین قرار بود تصاویری متعالی شده باشد. در مقاله ای در آوریل ۱۹۱۵، زمان کوتاهی پیش از مرگش، نوشت: «از طریق موسیقی و رنگ، به یاری رایحه ها، جان و ذهن انسان می تواند به فراتر برود و یا به وراء احساسات فیزیکی صرف ارتقاء یابد؛ جایی که حیطه جذبه مطلق ناب باشد و یا حیطه تأمل روشنفکرانه ناب.» کلماتی که ویژگی غریزی و روانگردان-آرامبخش موجود در آخرین آثار او را برجسته می کند. اسکریابین با چنین فکر و تصوری قصد داشت اثری بسازد، میستریوم، (۱۱) تا که هدیه/ یادگاری هنری-عرفانی به جهانیان باشد. با همکاری دوستانش در تئاتر مسکو و از جمله کنستانتین استانیسلاوسکی در باره هنر اجرا و نمایش آموخت و جشنی یک هفته ای شامل موسیقی، رقص، همراه با رقص نور، و دود عود ترتیب داد. شور و جذبه ای فیلسوفانه که فقط دست اندکاران تهیه و ساخت برنامه در آن شرکت داشتند و تماشاگری وجود نداشت.

پنجاه سال بعد واژگانی مانند «عشق آزاد» و «وودستاک» (۱۲) الهاماتی مشابه را بیدار می کردند.

منبع: رابرت ریم – هشت آهنگساز-پیانیست – انتشارات آمادئوس (۲۰۰۲)

 پانوشت ها:

۱) Alexander Scriabin

۲) Helena Blavatsky

۳) Theosophy

۴) Dmitri Merezhkovsky

۵) Feinberg

۶) Alexander Pasternak

۷) White Mass

۸) The Poem of Ecstasy

۹) The Satanic Poem Op. 36

۱۰) Trill

۱۱) Mysterium

۱۲) Free Love,Woodstock

Woodstock: نام جشنواره موسیقی‌ای که با هدف جلب نظر جهانیان به موضوع صلح راه‌اندازی شد.